هادی اعلمیفریمان
با برگزاری همهپرسی در شیلی بر سر تصویب تغییرات فراگیر در قانون اساسی جدید، مردم این کشور علیه این قانون اساسی پیشنهادی، رای منفی دادند.
به این ترتیب قانون اساسی فعلی که از دوران آگوستو پینوشه به ارث رسیده است، حفظ خواهد شد. در این زمینه هادی اعلمیفریمان، تحلیلگر ارشد حوزه آمریکای لاتین، معتقد است بخشی از این رای منفی در واقع رد برنامه سوسیالیستی گابریل بوریچ بود. مردم شیلی احساس میکردند با تصویب این قانون ممکن است همان راهی که هوگو چاوز رفته طی شود و کشور وارد یکسری مشکلات جدید شود. در ادامه مشروح گفتوگوی اعلمی فریمان با هفته نامه تجارت فردا را میخوانید:
— از تاریخ شیلی آغاز میکنیم. برخی از تحلیلگران سیاسی معتقدند سالوادور آلنده به نحوی دموکراتیک قدرت را در دست گرفت، اما عملاً کمر به قتل دموکراسی بست. آلنده در زمانهای رشد کرد که جهان تحت سیطره دوران جنگ سرد بود؛ دورهای که ایدههای عوامفریبانه و تودهگرایانه بسیار کارکرد داشت. آلنده با بهرهگیری از همین ایدهها توانست در انتخابات پیروز شود؛ بهطوری که بسیاری او را نماینده پوپولیسم در شیلی میدانند. نظر شما در این رابطه چیست؟ آیا آلنده در شکلگیری پوپولیسم و رشد آن در شیلی نقش داشت یا اینکه فقط از زمینههای موجود برای پیشبرد اهدافش کمک میگرفت؟
تحولات تاریخ شیلی را باید در بستر جهان دوقطبی مورد بررسی قرار داد. در جهان دوقطبی ما شاهد این بودیم که ایالات متحده حساسیت خاصی نسبت به کشورهای آمریکای لاتین داشت. نگرانی آمریکا این بود که کشورهای آمریکای لاتین در دام شوروی نیفتند. به همین خاطر باید تحولات تاریخی شیلی را در قالب دوران جنگ سرد بررسی کنیم. سالوادور آلنده قدرت را در رقابت انتخاباتی به دست گرفت اما بعد از مدتی آگوستو پینوشه با کودتا قدرت را به دست آورد. زمینه کودتا همیشه در کشورهای آمریکای لاتین فراهم بوده است. دلیل این امر هم نیرومند بودن ارتش در این کشورهاست. درواقع ارتش در آمریکای لاتین همیشه حافظ منافع سرمایهداری بوده که البته این امر هم متاثر از رقابت استراتژیک قدرتها در این منطقه بوده است. با توجه به بحثهای تاریخی دیدگاههای متفاوتی در این زمینه وجود دارد. عدهای معتقدند اگر کودتا رخ نمیداد آینده نامعلومی در انتظار کشور بود و در واقع این کودتا زمینهای برای توسعه اقتصادی شیلی شد. درواقع با نهادینه شدن مکتب پسران شیکاگو در شیلی زمینه توسعه فراهم شد و کشور به سمت دموکراسی گفتوگو پیش رفت. عدهای دیگر مخالف کودتا هستند و میگویند این کودتا باعث عقبگرد تاریخی در شیلی شد. به هر حال دیدگاههای متفاوتی در این زمینه وجود دارد که برخی رادیکال و برخی دیگر معتدل است.
با روی کار آمدن سالوادور آلنده در شیلی و فیدل کاسترو در کوبای دهه ۷۰ میلادی، جریانهای دست چپی در جهان از جمله در ایران به این رویداد به عنوان یک پیروزی بزرگ جریان کمونیست نگاه میکردند. فکر میکنید، جریانهای چپ وطنی در تبیین منظرشان نسبت به توسعه چقدر تحت تاثیر این اتفاقها بودند؟
به گمان من مردم در آن زمان به دنبال اسطورهسازی از جریانهای چپ بودند. اگر بخواهیم واقعیت امر را مورد بررسی قرار دهیم به این نتیجه میرسیم که تجربه کشورهایی که بر مبنای ایدههای کمونیستی شکل گرفتند بسیار تلخ است. یک نمونه از این کشورها کوباست. اگرچه این کشور در برخی از شاخصها مانند بهداشت و آموزش موفق بوده اما در بسیاری از حوزهها دچار مشکلات عدیدهای است. در آن زمان چپهای ایرانی برداشت درستی از تحولات نداشته و به جای آنکه افکارشان مبتنی بر واقعیت باشد مبتنی بر هیجان و احساس بوده است. البته باید این نکته را هم عرض کنم که دیدگاههای احساسی بهطور کلی بر جامعه آن زمان ایران حاکم بوده است. اسطورهسازیهایی که از شخصیتهای چپ مانند فیدل کاسترو در ایران صورت میگرفت نشاندهنده همین امر بود. این اشخاص در ایران به عنوان نماد آزادی و مبارزه شناخته میشدند در حالی که در کشورهای خود به عنوان دیکتاتور مورد نقد قرار میگرفتند. دیکتاتورهایی که سالها کشورشان را در یک فضای استبدادی اداره میکردند. بنابراین واقعیت شکل دیگری دارد که چپها از آن غافل ماندند.اگر تاریخ کشورهای آمریکای لاتین را در نظر بگیریم متوجه میشویم که این کشورها شرایط مشابهی را تجربه کردهاند: تشکیل احزاب قدرتمند-کودتای نظامیان-ناتوانی نظامیان در اداره کشور-رفتن به سمت صندوقهای رای. درواقع این فرمولی بوده که این کشورها به شکلی آن را طی کردهاند. منتها جامعه چپ ایرانی در آن زمان تحت تاثیر احساسات و عواطف خاص کشورهای سوسیالیستی قرار گرفته بود و سعی میکرد به هر شکلی از این کشورها تقلید کند. اما آن چیزی که اهمیت دارد نتیجه است. نتیجهای که میبینیم: فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، دیکتاتوری ورشکسته کره شمالی، اقتصاد بسته کوبا، تورم بالای ونزوئلا و مدل آزمون و خطای مکرر نیکاراگوئه است.
آیا آنگونه که جریان چپ میگوید، آلنده به دلیل استعمار آمریکایی سقوط کرد یا اینکه به دلیل ایدههای کمونیستی و به رسمیت نشناختن آزادیهای سیاسی و اقتصادی شکست خورد؟
نمیتوان سقوط آلنده را به یک مولفه تقلیل داد. ببینید جامعه شیلی بعد از به قدرت رسیدن آلنده وارد یک فضای برنامه سوسیالیستی شد. دولت آلنده سعی داشت این برنامه سوسیالیستی را با جامعه شیلی تطبیق دهد. با اینکه آلنده فردی متفکر و مترقی بود نتوانست موفق شود. یکی از دلایل سقوط آلنده ناتوانی دولت او در ایجاد امنیت بود. همین امر باعث شد که نظامیان به بهانه تامین امنیت وارد عمل شوند. دلیل دیگر مداخله ایالات متحده در شیلی بود؛ در واقع آمریکا تمایل نداشت آلنده بر سر قدرت بماند.به گمان من تا زمانی که در یک کشور زمینه کودتا که شامل نارضایتیهای داخلی میشود؛ وجود نداشته باشد، مداخله خارجی به نتیجه مطلوب نمیرسد. بدون شک در جامعه هرجومرجزده آن زمان قطعاً نارضایتی گستردهای از سیاستهای آلنده وجود داشته که موجب شده مداخله خارجی هم صورت بگیرد.
شاید بتوان پینوشه را بیشتر از هر کسی به رضاخان در ایران شبیه دانست، دیکتاتوری که با یک کودتا به قدرت رسید و در تلاش بود اصلاحات اقتصادی در کشور خود ایجاد کند. پینوشه دانش اقتصادی زیادی نداشت از اینرو در تلاش بود برای ساماندهی اقتصاد کشور، از متخصصان آمریکایی استفاده کند. بهطوری که او در سال ۱۹۷۵ با میلتون فریدمن، اقتصاددان برنده جایزه نوبل و استاد دانشگاه شیکاگو، دیدار داشت. او در این دیدار به دنبال راهحلی بود که از طریق آن بتواند اقتصاد در معرض سقوط شیلی را نجات دهد. منتها چنین شناختی از پینوشه در افکار عمومی خیلی کمرنگ است. دلیل این امر چیست؟
تجربه تاریخی کشورهای آمریکای لاتین نشان داده اکثر کسانی که با کودتا وارد عرصه سیاست شدند و قدرت را به دست گرفتند؛ بعد از مدت کوتاهی قدرت را واگذار کردند. اما این امر در مورد کودتای پینوشه صدق نمیکند. به گمان من پینوشه از زیرکی خاصی برخوردار بود. او در عین حال که با خودکامگی و اختناق کشورش را اداره میکرد به سمت اصلاحات اقتصادی نیز پیش میرفت تا بتواند رضایت مردم را به دست آورد. پینوشه سعی کرد از همان ابتدا با نسخهای که پسران شیکاگو (میلتون فریدمن) برای شیلی پیچیدند، پیش برود. او توانست با برنامه تجویزی سرمایهداری جهانی، کشور را به مسیر درستی هدایت کند. همین امر موجب شد وضعیت شاخصهای اقتصادی در شیلی بهبود پیدا کند. بنابراین نسخهای که پیچیده شد نسخهای عجیب و شگفتانگیز بود که تا آن زمان در کمتر کشوری اتفاق افتاده بود. همانطور که در ابتدا هم عرض کردم اکثر کودتاچیان و نظامیان در آمریکای لاتین کمی بعد از کودتا قدرت را واگذار میکردند اما این اتفاق در شیلی رخ نداد. شیلی سیستم اقتصاد آزاد بر مبنای سرمایهداری جهانی را تجربه کرد؛ سیستمی منحصربهفرد که باعث ارتقای جایگاه اقتصادی شیلی در منطقه و حتی در جهان شد. به همین خاطر هم شیلی را یک تجربه موفق از سرمایهداری میدانند.
رایدهندگان در شیلی با شرکت در همهپرسی این کشور، با اکثریت قاطع، قانون اساسی پیشنهادی جدید را رد کردند. این در حالی است که بازنویسی قانون اساسی، یکی از خواستههای اصلی معترضان در تظاهرات ضددولتی در سال ۲۰۱۹ بود. چه اتفاقی افتاد که نظر مردم تغییر کرد؟
گمان میکنم چهار مساله باعث تغییر نظر مردم شیلی شد. مساله اول، تجربه تلخ مردم شیلی از کودتای پینوشه بود. در واقع ترسی تاریخی از همان زمان بین مردم شیلی ایجاد شد؛ که با تبلیغات اخیر احزاب مخالف به این ترس دامن زده شد. مساله دوم، تجربه دولتهای سوسیالیستی شکستخورده در آمریکای لاتین است. نمونه این دولتها ونزوئلا، نیکاراگوئه و کوبا هستند.به گمان من تجربه شکستخورده این سه کشور ترسی عمیق را در مردم شیلی ایجاد کرده است. به همین خاطر هم زمانی که گابریل بوریچ برنامههای تغییر قانون اساسی را مطرح کرد مردم احساس کردند این برنامه رادیکال است و ممکن است شیلی را به برنامه سوسیالیستی سه کشور شکستخورده ونزوئلا، نیکاراگوئه و کوبا ربط دهد. شاید به خاطر داشته باشید زمانی که گابریل بوریچ وارد عرصه سیاست شد به خاطر عقایدی که داشت به عنوان هوگو چاوز جدید آمریکای لاتین شناخته شد. مساله سوم، تبلیغات و کمپینهایی بود که احزاب چپ میانه، راست میانه و راست رادیکال علیه قانون اساسی جدید به راه انداخته بودند. مساله چهارم، جوانی بوریچ بود. او نتوانست اطمینان مردم را برای اتخاذ سیاستهای جدید جلب کند. همه این موارد باعث شد مردم تمایلی نداشته باشند که قانون اساسی جدید را تصویب کنند.
قانون اساسی پیشنهادی از حمایت گابریل بوریچ رئیسجمهور چپگرای شیلی برخوردار بود. با این اوصاف آیا میتوان رای منفی مردم به قانون اساسی را به عنوان رای منفی به کمونیسم تعبیر کرد؟
بله، بخشی از این رای منفی درواقع رد برنامه سوسیالیستی گابریل بوریچ بود. مردم شیلی احساس میکردند با تصویب این قانون ممکن است همان راهی که هوگو چاوز رفته طی شود و کشور وارد یکسری مشکلات جدید شود. البته قرار است پیشنویس جدیدی نوشته شود تا همه در آن اجماع داشته باشند. به هر حال باید این مساله را در نظر بگیریم که ۴۴ درصد مردم به رهبر راستگرایان افراطی خوزه آنتونیو کاست رای دادند؛ و این رقم قابل توجهی است.
این همهپرسی چه درسی برای جریان چپ در شیلی دارد؟
جریان چپ باید خود را با مسائل جدید وفق دهد. در دنیای امروز ماهیت مسائل تغییر کرده است. در حال حاضر برای مردم جهان اتخاذ الگویی مثل کره شمالی و کوبا معنایی ندارد. اگر اندیشه چپ بتواند دیدگاه مترقی را در پیش بگیرد میتواند به حیات خود ادامه دهد. شما دیدگاه پترو در کلمبیا را بررسی کنید، متوجه میشوید که مرتب از صلح صحبت میکند. صلح در برنامههای سوسیالیستی و کمونیستی پدیده جدیدی است. ما همیشه سوسیالیسم و کمونیسم را به عنوان یک کشمکش و منازعه تاریخی مشاهده کردهایم که طبقهای علیه طبقه دیگر شورش میکند و آن طبقه را سرنگون میکند و در نهایت تا جایی پیش میرود که جامعه بیطبقه ایجاد میشود. به عبارت دیگر همیشه در اندیشههای چپ یک منازعه تاریخی در جریان است. بنابراین دیدگاه صلح پترو در کلمبیا قطعاً چرخشی در دیدگاههای سوسیالیستی است. به گمان من آن چیزی که در حال حاضر مورد نیاز جوامع بشری است همین دیدگاههای صلحطلبانهای است که مبتنی بر انرژیهای سبز، کمک به قومیتها، کمک به بازیابی زنان سرکوبشده در جهان و پیشگیری از خشونت است. اینها مسائلی است که چپ باید آن را بررسی کند تا بتواند راه خودش را به سوی آینده باز کند.